نيمه ي كرم خورده ي سيب

حسن ملايي
mollaei2000@yahoo.com

نيمه ي كرم خورده ي سيب

( 1 )
زمين ، زير پايش مي لرزد و موقع هايي كه خوابيده _ شبها _ زير سرش ، لرزشي مثل زلزله ي خفيفي ـ كه مطمئنم ، همه از آن وحشت داريد ـ حس مي كند . اين واقعه دوازده سال هست كه برايش اتفاق مي افتد و درست دو ماه هم از سال سيزدهم گذشته كه دارم براي شما تعريف مي كنم ازش .

همان روزهاي اول ، وقتي فهميد ، فقط خود اوست كه اين لرزش را احساس مي كند ، متعجب و نگران شد اما نمي دانست جريانش را براي كسي فاش كند يا نه . چرا كه از عكس العمل اطرافيان و حرفهايشان مي ترسيد . مي دانست حرفش را كه باور نمي كنند هيچ ، به ريشش هم مي خندند . بنابراين سكوت كرد . حتي به زنش هم چيزي نگفت .

اما بالاخره طاقتش طاق شد و جريان را براي بهترين رفيقش _ در محل كار _ تعريف كرد :
ـ “ دو ، سه روزيه زمين زير پام مي لرزه ، و ... ”

رفيقش ، گوشهاش تيز شد و طوري زل زد به چشمهاش كه انگاري در ويترين يك مغازه ، چيز تازه و عجيبي را ديده . اما چون هر دوتايشان علاقمنديهاي يكساني داشتند و سالهاي سال بود كه با هم دوست بودند ، نخواست كه دلش را بشكند و ناراحتش كند ، بنابراين خودش را جمع و جور كرد و گفت شايد بر عكس باشد ، يعني پاهاش لرزش دارد و فكر مي كند كه از زمين است ... و بعد ، در حالي كه روي شانه اش مي زند تا غمخواريش را بيشتر نشان دهد به اوگفت ، برود دكتر و يك چكاپ كامل بشود ، چرا كه سن سي و نه سالگي ، سن ِ شروع ِ چك كردن ِ قند و چربي هاست و بايد پذيرفتش .

×××
شبها كه مي خواست برود بخوابد ، عزا مي گرفت كه با لرزش زير سرش چه كار كند . چون لرزش زير پايش را مي توانست باز به يك نحوي تحمل و حتي فراموش كند ـ مخصوصا موقع هايي كه مي نشست ـ اما لرزش زير سرش ديوانه اش مي كرد تا خوابش ببرد .

موضوع را براي پدر و مادرش هم تعريف كرد . پدرش آن موقع هشتاد و نه سالش بود . در حالي كه روي صندلي نشسته بود و دست ها و چانه اش مي لرزيد ، عصاش را گذاشته بود بين پاهاش و از پشت عينك ته استكاني اش زل زده بود به اوـ كه براي فهماندن حرفهاش ، دستهاش را تكان تكان مي داد و صداش را بالا و پايين مي برد ـ . اما در آخر وقتي پدرش به اشتباه او را “مشد عباس” شناخته و صدا زده بود ، فهميده بود بايستي برود و مشكلش را با مادرش در ميان بگذارد .
×××

قطعه 19 ، رديف 25 ، و بعد سنگ قبر مادرش كه سفيد بود و رگه هاي زرد داشت . شعر رويش را خودش با وسواس تمام گشته بود و بالاخره بيتي را پسنديده بود و داده بود _ نستعليق _ روي آن بنويسندش با سياه .
عصر يك روز كاري اوايل پائيز بود . جريانِ لرزيدنِ زمينِ زير پايش را تمام و كمال تعريف كرد براش . از حالت هاي مختلف لرزيدن و كم و زياد شدن آن و اذيتهايي كه شده بود ـ به طور مفصل ـ حرف زد . تمام كه شد ، در حالي كه لبخند رضايتي گوشه لبش بود ، نفس عميقي كشيد و همزمان خودش را ول كرد روي سنگ قبر . نشست و به دست چپش تكيه داد . سنگ آنقدر سرد بود كه گويي دستش را روي يك قالب يخ گذاشته . سرما از دستش و از ميان آستين كاپشنش ، به شانه اش رسيد و در آنجا شاخه شاخه شد و به تمام تنش نشست. لرزش گرفت و لبخند روي لبش ماسيد . تازه متوجه سكوت اطراف و خلوتي قبرستان شده بود . مانده بود چه كند كه نگاهش افتاد به خرخاكي اي كه خودش را چسبانده بود به دست او و با شاخكهاش دنبال راهي براي عبور مي گشت . به تقلاي جانور دقيق شد و در خود فرو رفت بعد نگاهش را سراند روي سنگ قبر ـ روي كلمه ي مادر ـ . سعي كرد نگاهش از سنگ بگذرد و مادرش را ببيند . حسي مي گفت كه مادرش زير سنگ ـ پشت به اوـ خوابيده و به حرفهاش گوش نداده . تكاني به خودش داد و روي پاش نشست . خرخاكي ـ از روي دستش ـ به پشت افتاد توي نقطة ف ِ وفات و شروع كرد به دست و پا زدن . با انگشت اشاره اش كه مثل علف هرزي به راحتي خم و راست مي شد دو سه بار روي سنگ قبر مادرش زد و در حالي كه به خرخاكي نگاه مي كرد ، فاتحه خواند . صلواتش را كه فرستاد ، دلمرده و سنگين بلند شد كه برود . يكي دو قدم ، آرام آرام برداشت ، گويي كه مي خواست مثل بچگي هاش با قهر و ناز ، توجه مادرش را جلب كند ، سپس برگشت و دوباره به سنگ قبر نگاه كرد ، سوز سردي كه از همان اول بين سنگها و درخچه ها پرسه مي زد ، شديدتر شد و آمد به صورتش خورد . يكي دو برگ زرد هم سر خوردند به زير پاهاش . به فكر فرو رفت . حس كرد اين صحنه را قبلا جايي ديده و تكراري است . حواسش رفت به خوابي كه در بيست سالگي ديده بود .
ـ ( مادرش داشت سيب زميني خلال مي كرد ، كه او رفته بود و كنارش نشسته بود . در حالي كه چشمهاش را درشت كرده بود و صداش طوري شده بود كه انگار دارد براي يك بچه از جن و پري صحبت مي كند ، همه ي خوابش را ـ كه درباره ي يك سگ زرد زخمي بود ـ براي مادرش تعريف كرده بود . مادرش چاقو و سيب زميني ها را رها كرده بود و با دو تيله ي درشتي كه پشتِ عينك ته استكاني اش مي لرزيد ، به چشمهاي پسرش زل زده بود و با نگراني گفته بود : “ صدقه بنداز ”. و بعد پشت سرش ، وقتي كه او بلند شده بود برود سر كار ـ كاري كه با هزار دنگ و فنگ پيدا كرده بود ـ ادامه داده بود : “ شيرم را حلالت نمي كنم ، اگه بخواي فرداي روزگار ، نون حروم بدي زن و بچت ” ، كه او خنديده بود و گفته بود : “ كو تا زن و بچه ؟! ” ) ـ

به خودش كه آمد ، نگاهش روي درختهاي دور دست بود كه رويشان را برگردانده بودند و گويي زنهاي چادري بودند كه دارند چادرشان را از دست باد جمع و جور مي كنند و كلافه اند . در حالي كه هنوز داشت نگاهشان مي كرد به خود گفت: “ يعني نخواست جوابم را بدهد ؟ ” و دوباره به سنگ قبر مادر نگاه كرد .ياد روز خواستگاري رفتنش افتاد . وقتي آمده بود قبرستان و جريان را گفته بود براش ، يك گنجشك نشسته بود روي سنگ قبر ، درست روي كلمه ي “ مادر” . ـ
كلاغي كه از دور آمد ، دو بار گفت : قار... قار ... و از بالاي سرش گذشت و به سمت درختها رفت . به كلاغ نگاه انداخت و گوش سپرد به موسيقي باد كه در گوشش هو هو مي كرد .
×××

( 2 )

دكتر گفت : كارت چيست ؟
_ به پيشنهاد رفيقم رفته بودم دكتر اعصاب و روان. البته بعد از هفت هشت مورد رفتن به دكترهاي جورواجور . _
گفتم : انبار دار يك شركت خصوصيم . _ بايد اينطور جواب مي دادم _ و در حالي كه دكتر ، چشمها و ته حلق و بيني ام را معاينه مي كرد ، نگاه بي خيال و سردش مرا ياد دكتر زندان انداخت .
ـ ( سر هر ماه مي آيد آنجا ، در يك اتاق ، كه هيچ چيز توي آن نيست به غير از يك صندلي . با روپوش سفيد و چركمرده اش ـ در حالي كه چراغ قوه و چوب معاينه را طوري در دستهاش گرفته كه انگاري قصابي است كه چاقو و مستر در دستهاش دارد ـ با روي ترش به من نگاه مي كند كه دم در ايستاده ام و زندانيها را به ترتيب شماره به داخل مي فرستم . اين نگاه تحقير آميز ـ بعد از رفتن زنداني به درون اتاق ـ مي افتد روي هيكلِ زنداني كه مي رود روي صندلي مي نشيند و بدون آنكه دكتر دستور بدهد ، دهانش را باز مي كند . دكتر هم اول با پشت دست ، عينك ته استكاني اش را بالا تر مي برد و بعد با چوب شروع مي كند به كندوكاو توي دهان زنداني . حالتِ حركت دستهاي دكتر و گرهي كه به ابروهاش زده ، مرا ياد خودم مي اندازد . آن موقعي كه بعضي شبها تو كيسة زباله دنبال قاشق ، چنگال ، و يا هر چيز ديگري كه زنم گم كرده ، مي گردم .
همه از اين مورد متنفرند . هم من كه با حال مريضم بايستي تا آخرين زنداني سر پا بايستم ـ چراكه بدترين حالت مريضي ام ايستادن بيش از حد است . يكي دو ساعت اولش را هر طور است تحمل مي كني اما بعد از آن كم كم علاوه بر زمين زير پايت ، ديوارهاي روبرويت هم شروع مي كند به لرزيدن . البته حالا ديگر ياد گرفته ام كه خودم را سفت بغل بگيرم و به حالت چمباتمه يك گوشه بنشينم ، چراكه در غير اينصورت مي افتم زمين و حالتي مثل صرع بهم دست مي دهد و يك ماده شيري رنگ ـ با كف ـ از دهانم بيرون مي ريزد ـ
داشتم مي گفتم ، هم من از اين كار متنفر بودم ، هم دكتر ـ كه هميشه غر مي زند ، كار داشته و يك عملِ جراحيِ نان و آبدار را براي اينكار مسخره به تعويق انداخته ـ و هم زندانيها كه مي دانستند اين معاينه ها همش الكي و فرماليته است .
يادم مي آيد يكبار يكي از زندانيها قرص خواب خواست. دكتر قشقرقي توي زندان به پا انداخت كه بيا و ببين . انگار كه زنداني اوليور تويست بود و يك كاسه آش ديگر خواسته بود .
زندانيِ افسرده و داغاني بود كه از سالها پيش ـ درست بعد از آخرين ملاقاتي اي كه داشت ـ با كسي حرف نمي زد . هميشه چشمهاش مات يك تكه از ديوار روبه رو و يا يك گوشه از زمين بود . همان شب كه تصميم داشت خودش را سر به نيست كند ، من بودم كه يك تيغ لاي كفل هاش پيدا كردم .
بهم فحش داد و داد زد : “ مي كشمت پست فطرت ... مي كشمت ... ” بعد هم حمله كرد و دستهاش را دور گلوم حلقه كرد و جدي جدي داشت خفه ام مي كرد . منم آژير را به صدا در آوردم و دو سه نگهبانِ گردن كلفت به حسابش رسيدند .
تا دو سه ماه بعد از آن ، هر وقت زنداني ها مرا مي ديدند ، دندان قروچه مي كردند و زير لب فحشم مي دادند .
اما من نجاتش داده بودم ، نداده بودم ؟ اگر آن شب برخلاف شبهاي ديگر _ كه زنداني ها بدون بازرسي ، از حمام مي رفتند به سلولهاشان _ تمام لباسها و حتي اندامهايشان را نگشته بوديم ، رگ و پي خودش را مي زد ، ... نمي زد ؟؟
ميانگين ماهي يكبار يا شايد دو بار آن هم بدون اطلاع قبلي بايست اين كار را انجام دهيم . همين كار گشتن لباسها و تن و بدن شان و ـ بدترين قسمتش ـ گشتنِ ميان كفلهايشان را مي گويم . روزهاي اول ، سعي مي كردم به چشمهاشان نگاه نكنم . ولي حالا حس مي كنم كه گفتنش هم عادي شده برام اگرچه ... )ـ .

دكتر گفت : اين لرزشي كه مي گويي شدت و ضعف هم دارد ؟

اولش گفتم : نه ! و بعد ياد آن روزي افتادم كه با خانمم رفته بوديم “ خزر دريا ” . شهرك ساحلي اي كه به كاركنان مي دادند ، هر سال تابستان .

- ( داشتم كنار ساحل ، روبه روي ويلاها ، دخترم را تاب مي دادم و با هر بار تاب دادن ، داشتم براي خودم حساب و كتاب مي كردم براي آينده . شايدم نه ! ، داشتم به گذشته ام فكر مي كردم يا به خواهرها و برادرهام ،كه هر كدام به نحوي بدبخت بودند و كاري هم از دست من بر نمي آمد . اگر هم بر مي آمد ، به من رو نمي انداختند . مي دانستم كه ازم زياد خوششان نمي آيد .
نمي دانم ... نمي دانم داشتم به چه چيزي فكر مي كردم ، كه حس كردم لرزش زير پام بيشتر شده ، طوري كه وحشتم را دختر هفت ساله ام خواند در نگاهم .
تاب دادنش را ول كردم . تلو تلو خوران مثل يك آدم مست ، افتادم روي پايه هاي فلزي تاب كه مثل عدد هشت بود . اگر يك طرف اين هشت را نگرفته بودم ، افتاده بودم روي شن ها و بوته هاي علف هاي هرز . ميان صدها مورچه ، كه تلنبار شده بودند روي يك قاچ نيم خورده ي هندوانه ـ كه ساعتي پيش ، خودم انداخته بود ميان علف ها ـ .

عدد هشت را گرفته بودم و در حالي كه عرق سردي روي پيشانيم نشسته بود ، به تل مورچه ها نگاه مي كردم كه داشتند آرام آرم آن قاچ را به تكه هاي كوچكتري تقسيم مي كردند . ) ـ

دكتر پرسيد : ـ“ حواست كجاست ؟ مي گم چه چيزي را بيشتر از همه دوست داري ؟ ”
با بي حوصله گي ـ طوري كه انگار مرا به زور و كتك از خواب بيدار كرده اند و سيم جيم مي كنند ، گفتم كه علاقمندي خاصي ندارم . در حالي كه چشمهاي نگران دخترم ... ويلاها ... دريا ... مورچه ها ... هنوز توي كله ام تاب مي خوردند .

دكتر صداش را بلندتر كرد و گفت : ـ “ همسرت را دوست داري ؟ با او خوشبختي ؟ ”

سرم را به زير انداختم . بعد دو بار كله ام را بالا و پائين كردم ـ يعني كه آره ـ.

و دكتر دست چپش را كه يك خودكار بين انگشتهاش بود ، چرخاند و گفت : بگو ، بيشتر بگو ...
كلافه بودم از اين سوالها ، دكترهاي قبلي هم هزارها سوال ، ـ نمي گويم دقيقاً مثل اين ـ اما مشابه اين سوالها را كرده بودند و نتوانسته بودند بيماريم را تشخيص بدهند . حس كردم بهتر است هر چيزي كه به ذهنم مي آيد بگويم تا شايد ولم كند .
گفتم : ـ“ از اينكه همسري دارم كه عين خودم است بسيار لذت مي برم . زنم آدم منظبتي است . توي خانه، هر چيزي سر جاي خودش است . هيچ چيزي را وسط اتاق ول معطل پيدا نمي كني . از صبح تا شب فقط به فكر تميزي و انظباط ...”

ـ ( داشتم اينها را مي گفتم كه ياد تاب خالي كه مي رفت و مي آمد ، ـ و با هر بار رفت و آمد ، غروبِ خورشيد را پيش چشمم ، پيدا و ناپيدا مي كرد ـ مرا ياد اولين مورد اعدامي انداخت ـ همسن الان دخترم بود ، هجده سال... هِـجــ ...ده سال!!! ... ـ ساعت پنج صبح بود . دستهام عرق كرده بود و هول شده بودم . از ديشبش خواب از چشمم پريده بود .
ماموريتي كه بهم محول شده بود را باور نمي كردم . وقتي خواستم طناب دار را دور گردنش بياندازم ، چشمهاي خسته و خمارش افتاد به روي چشمهاي من كه از ترس ورقلنبيده بود . دستم لرزيد و خورد به عينكم . عينكم افتاد زير پاش .آنرا را با هول و ولا ـ مثل دست و پا چلفتي ها ـ برداشتم و به چشمهام زدم . يادم مي آيد دستهاش را ـ شبيه دستهاي مادرم موقع قنوت ـ جلوي صورتش گرفت و چيزي گقت . چهار پايه را كه هل دادم ، گردنش صدايي كرد و پاهاش تكان تكان خورد و داشت تاب مي خورد ... تاب خورد ... تاب خورد ... بي جان كه شد ، بالا آوردم ... ـ چه روزي بود !!!... ـ آن موقع ها به خودم مي گفتم : يعني جا نداشت اعدامش نكنند ؟... ولي حالا ... )ـ

دكتر به زانوم زد با يك چكش پلاستيكي و پام ، شوت شد به جلو و دست خودم نبود . دوباره به زانوي سمت راستم زد و باز پام به جلو شوت شد و باز هم دست خودم نبود. اينكارش اعصابم را خوردكرد . مي خواستم چكش را از دستش بگيرم ، يكي به سر او بزنم و يكي به سرم خودم . خلاص !

×××
حالا خيلي وقت است كه ديگر به هيچ دكتري نمي روم . لرزش زير پام بيشتر شده و موضوع بيماريم را نه تنها زن و بچه ام ، بلكه همه ي آشناها كم و بيش شنيده اند . وقتي ديدم دچار حمله ي صرع كه مي شوم ، هر ناآشنا به بيماريم ، وحشت مي كند و من با بدبختي ام ـ تنها ـ رها مي شوم كف زمين و آنقدر دست و پا مي زنم كه هميشه تمام سر و صورتم زخمي است ، تصميم گرفتم بيمارم را براي هر كسي كه در كنارش مي نشينم و يا در هر جايي با كسي تازه آشنا مي شوم توضيح دهم ، تا هنگامي كه غش دست مي دهد بهم ، دو سه بار محكم به صورتم سيلي بزند و دست و پام را محكم بگيرد ، تا اينكه حمله بر طرف شود . بعد از حمله دوست دارم بدون سوال رهايم كنند تا به حال خودم باشم و در حالي كه به ديوار روبه روم خيره شده ام ، ته مانده ي ماده ي شيري رنگ را مزه مزه كنم كه تلخ است.
×××
شبها خوابم نمي برد و تقريبا“ تا صبح بيدارم . مي نشينم كنار پنجره و به چراغ قرمزي كه سر چهار راه روبرو براي آدمها و ماشينها چشمك مي زند ، خيره مي شوم و به خودم ، گذشته و آينده ام فكر مي كنم . تازگي ها پدرم را هم مي بينم . نيمه هاي شب ، عصا به دست مي آيد و مي چسبد پشت شيشه . با عينك ته استكاني اش ـ هاج و واج ـ زل مي زند به چشمهام . هنوز دلم مي خواهد بفهمم كه چه مي خواهد بگويد آن چانه ي لرزان و دهان نيمه بازش. اما تا مي خواهم حرف بزنم ، او هم با من شروع مي كند به حرف زدن و صدام را كه بالاتر مي برم ، او هم تلاش مي كند و صدايش را بالاتر مي برد . هنوز دلم مي خواهد ...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32068< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي