|
نيمه ي كرم خورده ي سيب
( 1 ) زمين ، زير پايش مي لرزد و موقع هايي كه خوابيده _ شبها _ زير سرش ، لرزشي مثل زلزله ي خفيفي ـ كه مطمئنم ، همه از آن وحشت داريد ـ حس مي كند . اين واقعه دوازده سال هست كه برايش اتفاق مي افتد و درست دو ماه هم از سال سيزدهم گذشته كه دارم براي شما تعريف مي كنم ازش .
همان روزهاي اول ، وقتي فهميد ، فقط خود اوست كه اين لرزش را احساس مي كند ، متعجب و نگران شد اما نمي دانست جريانش را براي كسي فاش كند يا نه . چرا كه از عكس العمل اطرافيان و حرفهايشان مي ترسيد . مي دانست حرفش را كه باور نمي كنند هيچ ، به ريشش هم مي خندند . بنابراين سكوت كرد . حتي به زنش هم چيزي نگفت .
اما بالاخره طاقتش طاق شد و جريان را براي بهترين رفيقش _ در محل كار _ تعريف كرد : ـ “ دو ، سه روزيه زمين زير پام مي لرزه ، و ... ”
رفيقش ، گوشهاش تيز شد و طوري زل زد به چشمهاش كه انگاري در ويترين يك مغازه ، چيز تازه و عجيبي را ديده . اما چون هر دوتايشان علاقمنديهاي يكساني داشتند و سالهاي سال بود كه با هم دوست بودند ، نخواست كه دلش را بشكند و ناراحتش كند ، بنابراين خودش را جمع و جور كرد و گفت شايد بر عكس باشد ، يعني پاهاش لرزش دارد و فكر مي كند كه از زمين است ... و بعد ، در حالي كه روي شانه اش مي زند تا غمخواريش را بيشتر نشان دهد به اوگفت ، برود دكتر و يك چكاپ كامل بشود ، چرا كه سن سي و نه سالگي ، سن ِ شروع ِ چك كردن ِ قند و چربي هاست و بايد پذيرفتش .
××× شبها كه مي خواست برود بخوابد ، عزا مي گرفت كه با لرزش زير سرش چه كار كند . چون لرزش زير پايش را مي توانست باز به يك نحوي تحمل و حتي فراموش كند ـ مخصوصا موقع هايي كه مي نشست ـ اما لرزش زير سرش ديوانه اش مي كرد تا خوابش ببرد .
موضوع را براي پدر و مادرش هم تعريف كرد . پدرش آن موقع هشتاد و نه سالش بود . در حالي كه روي صندلي نشسته بود و دست ها و چانه اش مي لرزيد ، عصاش را گذاشته بود بين پاهاش و از پشت عينك ته استكاني اش زل زده بود به اوـ كه براي فهماندن حرفهاش ، دستهاش را تكان تكان مي داد و صداش را بالا و پايين مي برد ـ . اما در آخر وقتي پدرش به اشتباه او را “مشد عباس” شناخته و صدا زده بود ، فهميده بود بايستي برود و مشكلش را با مادرش در ميان بگذارد . ×××
قطعه 19 ، رديف 25 ، و بعد سنگ قبر مادرش كه سفيد بود و رگه هاي زرد داشت . شعر رويش را خودش با وسواس تمام گشته بود و بالاخره بيتي را پسنديده بود و داده بود _ نستعليق _ روي آن بنويسندش با سياه . عصر يك روز كاري اوايل پائيز بود . جريانِ لرزيدنِ زمينِ زير پايش را تمام و كمال تعريف كرد براش . از حالت هاي مختلف لرزيدن و كم و زياد شدن آن و اذيتهايي كه شده بود ـ به طور مفصل ـ حرف زد . تمام كه شد ، در حالي كه لبخند رضايتي گوشه لبش بود ، نفس عميقي كشيد و همزمان خودش را ول كرد روي سنگ قبر . نشست و به دست چپش تكيه داد . سنگ آنقدر سرد بود كه گويي دستش را روي يك قالب يخ گذاشته . سرما از دستش و از ميان آستين كاپشنش ، به شانه اش رسيد و در آنجا شاخه شاخه شد و به تمام تنش نشست. لرزش گرفت و لبخند روي لبش ماسيد . تازه متوجه سكوت اطراف و خلوتي قبرستان شده بود . مانده بود چه كند كه نگاهش افتاد به خرخاكي اي كه خودش را چسبانده بود به دست او و با شاخكهاش دنبال راهي براي عبور مي گشت . به تقلاي جانور دقيق شد و در خود فرو رفت بعد نگاهش را سراند روي سنگ قبر ـ روي كلمه ي مادر ـ . سعي كرد نگاهش از سنگ بگذرد و مادرش را ببيند . حسي مي گفت كه مادرش زير سنگ ـ پشت به اوـ خوابيده و به حرفهاش گوش نداده . تكاني به خودش داد و روي پاش نشست . خرخاكي ـ از روي دستش ـ به پشت افتاد توي نقطة ف ِ وفات و شروع كرد به دست و پا زدن . با انگشت اشاره اش كه مثل علف هرزي به راحتي خم و راست مي شد دو سه بار روي سنگ قبر مادرش زد و در حالي كه به خرخاكي نگاه مي كرد ، فاتحه خواند . صلواتش را كه فرستاد ، دلمرده و سنگين بلند شد كه برود . يكي دو قدم ، آرام آرام برداشت ، گويي كه مي خواست مثل بچگي هاش با قهر و ناز ، توجه مادرش را جلب كند ، سپس برگشت و دوباره به سنگ قبر نگاه كرد ، سوز سردي كه از همان اول بين سنگها و درخچه ها پرسه مي زد ، شديدتر شد و آمد به صورتش خورد . يكي دو برگ زرد هم سر خوردند به زير پاهاش . به فكر فرو رفت . حس كرد اين صحنه را قبلا جايي ديده و تكراري است . حواسش رفت به خوابي كه در بيست سالگي ديده بود . ـ ( مادرش داشت سيب زميني خلال مي كرد ، كه او رفته بود و كنارش نشسته بود . در حالي كه چشمهاش را درشت كرده بود و صداش طوري شده بود كه انگار دارد براي يك بچه از جن و پري صحبت مي كند ، همه ي خوابش را ـ كه درباره ي يك سگ زرد زخمي بود ـ براي مادرش تعريف كرده بود . مادرش چاقو و سيب زميني ها را رها كرده بود و با دو تيله ي درشتي كه پشتِ عينك ته استكاني اش مي لرزيد ، به چشمهاي پسرش زل زده بود و با نگراني گفته بود : “ صدقه بنداز ”. و بعد پشت سرش ، وقتي كه او بلند شده بود برود سر كار ـ كاري كه با هزار دنگ و فنگ پيدا كرده بود ـ ادامه داده بود : “ شيرم را حلالت نمي كنم ، اگه بخواي فرداي روزگار ، نون حروم بدي زن و بچت ” ، كه او خنديده بود و گفته بود : “ كو تا زن و بچه ؟! ” ) ـ
به خودش كه آمد ، نگاهش روي درختهاي دور دست بود كه رويشان را برگردانده بودند و گويي زنهاي چادري بودند كه دارند چادرشان را از دست باد جمع و جور مي كنند و كلافه اند . در حالي كه هنوز داشت نگاهشان مي كرد به خود گفت: “ يعني نخواست جوابم را بدهد ؟ ” و دوباره به سنگ قبر مادر نگاه كرد .ياد روز خواستگاري رفتنش افتاد . وقتي آمده بود قبرستان و جريان را گفته بود براش ، يك گنجشك نشسته بود روي سنگ قبر ، درست روي كلمه ي “ مادر” . ـ كلاغي كه از دور آمد ، دو بار گفت : قار... قار ... و از بالاي سرش گذشت و به سمت درختها رفت . به كلاغ نگاه انداخت و گوش سپرد به موسيقي باد كه در گوشش هو هو مي كرد . ×××
( 2 )
دكتر گفت : كارت چيست ؟ _ به پيشنهاد رفيقم رفته بودم دكتر اعصاب و روان. البته بعد از هفت هشت مورد رفتن به دكترهاي جورواجور . _ گفتم : انبار دار يك شركت خصوصيم . _ بايد اينطور جواب مي دادم _ و در حالي كه دكتر ، چشمها و ته حلق و بيني ام را معاينه مي كرد ، نگاه بي خيال و سردش مرا ياد دكتر زندان انداخت . ـ ( سر هر ماه مي آيد آنجا ، در يك اتاق ، كه هيچ چيز توي آن نيست به غير از يك صندلي . با روپوش سفيد و چركمرده اش ـ در حالي كه چراغ قوه و چوب معاينه را طوري در دستهاش گرفته كه انگاري قصابي است كه چاقو و مستر در دستهاش دارد ـ با روي ترش به من نگاه مي كند كه دم در ايستاده ام و زندانيها را به ترتيب شماره به داخل مي فرستم . اين نگاه تحقير آميز ـ بعد از رفتن زنداني به درون اتاق ـ مي افتد روي هيكلِ زنداني كه مي رود روي صندلي مي نشيند و بدون آنكه دكتر دستور بدهد ، دهانش را باز مي كند . دكتر هم اول با پشت دست ، عينك ته استكاني اش را بالا تر مي برد و بعد با چوب شروع مي كند به كندوكاو توي دهان زنداني . حالتِ حركت دستهاي دكتر و گرهي كه به ابروهاش زده ، مرا ياد خودم مي اندازد . آن موقعي كه بعضي شبها تو كيسة زباله دنبال قاشق ، چنگال ، و يا هر چيز ديگري كه زنم گم كرده ، مي گردم . همه از اين مورد متنفرند . هم من كه با حال مريضم بايستي تا آخرين زنداني سر پا بايستم ـ چراكه بدترين حالت مريضي ام ايستادن بيش از حد است . يكي دو ساعت اولش را هر طور است تحمل مي كني اما بعد از آن كم كم علاوه بر زمين زير پايت ، ديوارهاي روبرويت هم شروع مي كند به لرزيدن . البته حالا ديگر ياد گرفته ام كه خودم را سفت بغل بگيرم و به حالت چمباتمه يك گوشه بنشينم ، چراكه در غير اينصورت مي افتم زمين و حالتي مثل صرع بهم دست مي دهد و يك ماده شيري رنگ ـ با كف ـ از دهانم بيرون مي ريزد ـ داشتم مي گفتم ، هم من از اين كار متنفر بودم ، هم دكتر ـ كه هميشه غر مي زند ، كار داشته و يك عملِ جراحيِ نان و آبدار را براي اينكار مسخره به تعويق انداخته ـ و هم زندانيها كه مي دانستند اين معاينه ها همش الكي و فرماليته است . يادم مي آيد يكبار يكي از زندانيها قرص خواب خواست. دكتر قشقرقي توي زندان به پا انداخت كه بيا و ببين . انگار كه زنداني اوليور تويست بود و يك كاسه آش ديگر خواسته بود . زندانيِ افسرده و داغاني بود كه از سالها پيش ـ درست بعد از آخرين ملاقاتي اي كه داشت ـ با كسي حرف نمي زد . هميشه چشمهاش مات يك تكه از ديوار روبه رو و يا يك گوشه از زمين بود . همان شب كه تصميم داشت خودش را سر به نيست كند ، من بودم كه يك تيغ لاي كفل هاش پيدا كردم . بهم فحش داد و داد زد : “ مي كشمت پست فطرت ... مي كشمت ... ” بعد هم حمله كرد و دستهاش را دور گلوم حلقه كرد و جدي جدي داشت خفه ام مي كرد . منم آژير را به صدا در آوردم و دو سه نگهبانِ گردن كلفت به حسابش رسيدند . تا دو سه ماه بعد از آن ، هر وقت زنداني ها مرا مي ديدند ، دندان قروچه مي كردند و زير لب فحشم مي دادند . اما من نجاتش داده بودم ، نداده بودم ؟ اگر آن شب برخلاف شبهاي ديگر _ كه زنداني ها بدون بازرسي ، از حمام مي رفتند به سلولهاشان _ تمام لباسها و حتي اندامهايشان را نگشته بوديم ، رگ و پي خودش را مي زد ، ... نمي زد ؟؟ ميانگين ماهي يكبار يا شايد دو بار آن هم بدون اطلاع قبلي بايست اين كار را انجام دهيم . همين كار گشتن لباسها و تن و بدن شان و ـ بدترين قسمتش ـ گشتنِ ميان كفلهايشان را مي گويم . روزهاي اول ، سعي مي كردم به چشمهاشان نگاه نكنم . ولي حالا حس مي كنم كه گفتنش هم عادي شده برام اگرچه ... )ـ .
دكتر گفت : اين لرزشي كه مي گويي شدت و ضعف هم دارد ؟
اولش گفتم : نه ! و بعد ياد آن روزي افتادم كه با خانمم رفته بوديم “ خزر دريا ” . شهرك ساحلي اي كه به كاركنان مي دادند ، هر سال تابستان .
- ( داشتم كنار ساحل ، روبه روي ويلاها ، دخترم را تاب مي دادم و با هر بار تاب دادن ، داشتم براي خودم حساب و كتاب مي كردم براي آينده . شايدم نه ! ، داشتم به گذشته ام فكر مي كردم يا به خواهرها و برادرهام ،كه هر كدام به نحوي بدبخت بودند و كاري هم از دست من بر نمي آمد . اگر هم بر مي آمد ، به من رو نمي انداختند . مي دانستم كه ازم زياد خوششان نمي آيد . نمي دانم ... نمي دانم داشتم به چه چيزي فكر مي كردم ، كه حس كردم لرزش زير پام بيشتر شده ، طوري كه وحشتم را دختر هفت ساله ام خواند در نگاهم . تاب دادنش را ول كردم . تلو تلو خوران مثل يك آدم مست ، افتادم روي پايه هاي فلزي تاب كه مثل عدد هشت بود . اگر يك طرف اين هشت را نگرفته بودم ، افتاده بودم روي شن ها و بوته هاي علف هاي هرز . ميان صدها مورچه ، كه تلنبار شده بودند روي يك قاچ نيم خورده ي هندوانه ـ كه ساعتي پيش ، خودم انداخته بود ميان علف ها ـ .
عدد هشت را گرفته بودم و در حالي كه عرق سردي روي پيشانيم نشسته بود ، به تل مورچه ها نگاه مي كردم كه داشتند آرام آرم آن قاچ را به تكه هاي كوچكتري تقسيم مي كردند . ) ـ
دكتر پرسيد : ـ“ حواست كجاست ؟ مي گم چه چيزي را بيشتر از همه دوست داري ؟ ” با بي حوصله گي ـ طوري كه انگار مرا به زور و كتك از خواب بيدار كرده اند و سيم جيم مي كنند ، گفتم كه علاقمندي خاصي ندارم . در حالي كه چشمهاي نگران دخترم ... ويلاها ... دريا ... مورچه ها ... هنوز توي كله ام تاب مي خوردند .
دكتر صداش را بلندتر كرد و گفت : ـ “ همسرت را دوست داري ؟ با او خوشبختي ؟ ”
سرم را به زير انداختم . بعد دو بار كله ام را بالا و پائين كردم ـ يعني كه آره ـ.
و دكتر دست چپش را كه يك خودكار بين انگشتهاش بود ، چرخاند و گفت : بگو ، بيشتر بگو ... كلافه بودم از اين سوالها ، دكترهاي قبلي هم هزارها سوال ، ـ نمي گويم دقيقاً مثل اين ـ اما مشابه اين سوالها را كرده بودند و نتوانسته بودند بيماريم را تشخيص بدهند . حس كردم بهتر است هر چيزي كه به ذهنم مي آيد بگويم تا شايد ولم كند . گفتم : ـ“ از اينكه همسري دارم كه عين خودم است بسيار لذت مي برم . زنم آدم منظبتي است . توي خانه، هر چيزي سر جاي خودش است . هيچ چيزي را وسط اتاق ول معطل پيدا نمي كني . از صبح تا شب فقط به فكر تميزي و انظباط ...”
ـ ( داشتم اينها را مي گفتم كه ياد تاب خالي كه مي رفت و مي آمد ، ـ و با هر بار رفت و آمد ، غروبِ خورشيد را پيش چشمم ، پيدا و ناپيدا مي كرد ـ مرا ياد اولين مورد اعدامي انداخت ـ همسن الان دخترم بود ، هجده سال... هِـجــ ...ده سال!!! ... ـ ساعت پنج صبح بود . دستهام عرق كرده بود و هول شده بودم . از ديشبش خواب از چشمم پريده بود . ماموريتي كه بهم محول شده بود را باور نمي كردم . وقتي خواستم طناب دار را دور گردنش بياندازم ، چشمهاي خسته و خمارش افتاد به روي چشمهاي من كه از ترس ورقلنبيده بود . دستم لرزيد و خورد به عينكم . عينكم افتاد زير پاش .آنرا را با هول و ولا ـ مثل دست و پا چلفتي ها ـ برداشتم و به چشمهام زدم . يادم مي آيد دستهاش را ـ شبيه دستهاي مادرم موقع قنوت ـ جلوي صورتش گرفت و چيزي گقت . چهار پايه را كه هل دادم ، گردنش صدايي كرد و پاهاش تكان تكان خورد و داشت تاب مي خورد ... تاب خورد ... تاب خورد ... بي جان كه شد ، بالا آوردم ... ـ چه روزي بود !!!... ـ آن موقع ها به خودم مي گفتم : يعني جا نداشت اعدامش نكنند ؟... ولي حالا ... )ـ
دكتر به زانوم زد با يك چكش پلاستيكي و پام ، شوت شد به جلو و دست خودم نبود . دوباره به زانوي سمت راستم زد و باز پام به جلو شوت شد و باز هم دست خودم نبود. اينكارش اعصابم را خوردكرد . مي خواستم چكش را از دستش بگيرم ، يكي به سر او بزنم و يكي به سرم خودم . خلاص !
××× حالا خيلي وقت است كه ديگر به هيچ دكتري نمي روم . لرزش زير پام بيشتر شده و موضوع بيماريم را نه تنها زن و بچه ام ، بلكه همه ي آشناها كم و بيش شنيده اند . وقتي ديدم دچار حمله ي صرع كه مي شوم ، هر ناآشنا به بيماريم ، وحشت مي كند و من با بدبختي ام ـ تنها ـ رها مي شوم كف زمين و آنقدر دست و پا مي زنم كه هميشه تمام سر و صورتم زخمي است ، تصميم گرفتم بيمارم را براي هر كسي كه در كنارش مي نشينم و يا در هر جايي با كسي تازه آشنا مي شوم توضيح دهم ، تا هنگامي كه غش دست مي دهد بهم ، دو سه بار محكم به صورتم سيلي بزند و دست و پام را محكم بگيرد ، تا اينكه حمله بر طرف شود . بعد از حمله دوست دارم بدون سوال رهايم كنند تا به حال خودم باشم و در حالي كه به ديوار روبه روم خيره شده ام ، ته مانده ي ماده ي شيري رنگ را مزه مزه كنم كه تلخ است. ××× شبها خوابم نمي برد و تقريبا“ تا صبح بيدارم . مي نشينم كنار پنجره و به چراغ قرمزي كه سر چهار راه روبرو براي آدمها و ماشينها چشمك مي زند ، خيره مي شوم و به خودم ، گذشته و آينده ام فكر مي كنم . تازگي ها پدرم را هم مي بينم . نيمه هاي شب ، عصا به دست مي آيد و مي چسبد پشت شيشه . با عينك ته استكاني اش ـ هاج و واج ـ زل مي زند به چشمهام . هنوز دلم مي خواهد بفهمم كه چه مي خواهد بگويد آن چانه ي لرزان و دهان نيمه بازش. اما تا مي خواهم حرف بزنم ، او هم با من شروع مي كند به حرف زدن و صدام را كه بالاتر مي برم ، او هم تلاش مي كند و صدايش را بالاتر مي برد . هنوز دلم مي خواهد ... |
|